یلدا
یلدا ( شب چله )

خلاصه ای از جستار یلدا ، گردآوری شده توسط گروه تحقیقی "opc" " جاب " . این جستار به 10 زبان زنده دنیا ترجمه شده و توجه همگان را به خود جلب نموده است .



هر سال در شب وصال پائیز و زمستان شور دیگری در ایران زمین برپا می شود . درازای شب به نهایت خود می رسد و یلدایی دگر را بر ما می نمایاند .
یلدا یعنی تولد و هم معنی است با نوئل از ریشه ناتالیس رومی .
یلدا که در آن خورشید زاده می شود و پس از آن روز ، مایه کار و تلاش و برکت ، افزونی می یابد .
بد نیست بدانیم شب یلدا یا شب چله پیشینه ای 6000 ساله دارد . آری ، در ایران باستان و در آئین مهر پرستی اعتقاد بر این بود که پس از هزار سال تاریکی و قحطی میترا ایزد مهر زاده می شود و با لباسی سرخ ، گاو نری را قربانی می کند که از خونش نوشیدنی ناب و از استخوانش ساقه های گندم ساخته می شود و تاریکی و قحطی به پایان می رسد و از این روست که این شب را یلدا نامیدند .
با گسترش مرز ایران زمین از یک سو به چین و از سوی دیگر به قلب اروپا و افریقا و تشکیل بزرگ‌ترین شاهنشاهی شناخته شده جهان ، فرهنگ ایران باستان به سایر سرزمین ها راه پیدا می کند و در این بین اروپائیان بیشترین تاثیر را از میترائیسم می گیرند . سالها بعد کلیسا که تاریخ دقیق تولد مسیح را نمی داند ، 21 دسامبر ، روز تولد میترا را روز تولد مسیح می نامد ، در قرن چهار میلادی با اشتباهاتی در محاسبات سالهای کبیسه این شب به 25 دسامبر منتقل می شود . ارتباط کریسمس با یلدا به همراه بسیاری از رد پاهای آئین میترائیسم در اعتقادات مردم اروپا به وضوح مشاهده می شود و ریشه تاریخی آن در کتب تاریخی بسیاری به اثبات رسیده است .
مردم این کهن دیار از دیر باز شب یلدا را تا صبح به جشن و پایکوبی می‌پردازند و برخوانی الوان از میوه‌هایی چون هندوانه، انار و سنجد می‌نشینند که این میوها هریک بار معنایی نمادین با خود دارد . سرخی این میوه ها نشان از لباس سرخ میترا است . هندوانه که قاچ‌های مدور می‌خورد چون خورشید، یادآور گرمای تابستان و فرونشاندن عطش و در امان ماندن از سرمای زمستان است و انار صندوقچه دانه‌های مروارید ، که خود نماد تناسل نسل و زایش است و شبچره‌هایی که با شکستن آن شادی را با خود به همراه می‌آورد و دمی همه را از حرف زدن باز می‌دارد .

در این شب به پاس آن روزگاران دور هم جمع می شویم و از بزرگان حکایت می شنویم ، فال حافظ می گیریم و شاهنامه می خوانیم و در دلمان باز نجوا می کنیم :

شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟

می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟

زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟

چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟

اسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو ؟