شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟
چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟
اسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو ؟
اهورای عزیز سلام
شعر زیبایت را خواندم
باز هم بنویس
از ایران و ایرانی
از کهن دیارمان بنویس
ازآنچه داشتیم و آنچه داریم.
خدای مهربانی همراهت باد.
ای شیر
ای نشسته تو غمگین و سوگوار
ای سنگ سرد سخت
تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی
یکبار نیز نعره بکش غرشی برآر
تا دیده ام تو را
خاموش بوده ای
در ذهن همگنان
بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای
در نو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟
در تو کنون مهابت از یاد رفته است
در تو شکوه و شوکت بر بادرفته است
باور کنم هنوز
کز چشم وحش جنگل
هر غرش تو باز ره خواب می زند ؟
باور کنم هنوز
از ترس خشم تو
شبها پلنگ از سر کوهسار دوردست
دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟
از آسمان سربی
یکریز و تند ریزش باران است
از چشم شیر سنگی
خونابه سرشک روان است
ای شیر سنگی ای تو چنین واژگونه بخت
ای سنگ سرد سخت
همدرد تو منم
من نیز در مصیبت تو گریه می کنم .
درود و بدرود.
سلام
ممنون از این شعر قشنگتون